نتایج جستجو برای عبارت :

اخه این چیزا به بقیه چه که مجبورم کردید بگم

متن آهنگ مجبورم از پویا بیاتی
من این دردا رو غصه فردا رو پای کی بنویسم
من از دلتنگی بعد هر آهنگی تو گریه هام خیسم
مجبورم بسوزم با غم این دل خسته
مجبورم
بسازم با این قلب شکسته
مجبورم
حرمت عشق زبونمو بسته
مجبورم تو دل بریزم و بروم نیارم
مجبورم
پا روی شیشه دلم بذارم
مجبورم
منبع : رز موزیک
دانلود آهنگ پویا بیاتی مجبورم
دانلود آهنگ جدید پویا بیاتی به نام مجبورم
Download New Music Pouya Bayati – Majbooram
بزودی … – همراه با دمو آهنگ
ترانه زیبای مجبورم با صدای پویا بیاتی هم اکنون آماده دانلود از رسانه بزرگ جاز موزیک
Exclusive Song: Pouya Bayati | Majbooram With Text And Direct Links In JazzMusic
دانلود آهنگ با کیفیت 128

متن آهنگ مجبورم پویا بیاتی
من این دردارو غصه ی فردارو پای کی بنویسممن از دلتنگی بعد هر آهنگی تو گریه هام خیسممجبورم بسوزم با غم این دل خسته مجبورم بسازم با این
 
نام دلنوشته: اینکه مجبورم
نویسنده: صبا م.حسینی
 
 
با امروزمیشود۲۰روز..
من ۲۰روز کمبودداشتم..
کمبودنداشتنت درزندگی ام..
من اسمش،رانمی گذارم زندگی،میگذارم زجر همراه بادرد.
حال امروزه هایم راشجریان وصف میکندوقتی باآن سوزصدایش میخواند:
_دستاتوبردار،ازگلوی من.
انگارکسی دستانش را دور گلویم می آویزد،
_دســتاتوبردار،ازگلوی من.
تامرز مردن مرامیکشاندوبه یکباره مرارهامیکند.
میدانم که قصدآزارم رادارد...
اینکه مجبورم یک روزدیگرهم بی تو زنده بمان
میدونم فعلا زندگی خیلی خوبی ندارم مجبورم تنها زندگی کنم مجبورم جایی زندگی کنم که حس خوبی ندارم مجبورم هر هفته در رفت و آمد باشم مجبورم خیلی چیزهای دیگه رو تحمل کنم ولی چیزی که هست اینه خیلی چیزا اجبارن و تحملشون سخته ولی چیزای خوبی که دارم کم نیستن کوچک هم نیستن جایگاهی که الان دارم هیچکدام از نوه های این خانواده نداشته و رو به روم کلی آدم هست امروز یکیشون رو دیدم تمام ضعف هام رو گذاشتم توی اتاق و اومدم بیرون تمام مدت لبخند زدم و با اعتماد به
مسائل روز کشور و جامعه را هر روز می‌بینم، اما مجبورم برخی اوقات آبکی بنویسم و وانمود کنم: همه چیز خوب و گل‌وبلبل است!
قوانین وبلاگ‌نویسی هیچ وقت روشن و شفاف نیست که بدانیم خطوط قرمز انتقاد و مطالبه‌گری تا کجا هست که اگر چیزی نوشتیم، مصداق برچسب خوردن‌های ناجور! و خدای نخواسته چوب در آستین کردنمان نشود!
ناموسا ۸ پس لرزه. منم که کلا رو ویبره ام. چرا مری گواهینامه نداره با ماشین بریم بیرون؟ همه بیرونن. حاجی سنجش فردا رو چیکار کنم. قلبم تو دهنمه خوابم نمی بره. اصن من مامانمو میخوام. ری ری اینا تا دم خونمون اومدن ماشینشون پر بود ولی :( آقا گیر ندید امشب هم پست زیاد میذارم هم غر زیاد میزنم. خب مری هم خوابیده :( همه خوابیدن :(  بخواب زن :( اصن برا چی بیداری خب؟ میمیری دیگه مث بقیه. این وسط اون سایت کوفتی لرزه نگاری دانشگاه تهران چرا رگ به رگ شده؟ 
میدونید
میخوام خیلی رها بنویسممیخوام اینجا حداقل بشه حیاط خلوتممیخوام خیلی راحت بگم که:حالم بد میشه بخوام روزی ده بار به یه نامحرم پیام بدمحالم بد میشه یعنی واقعا بهم میریزم ها، نه فقط یه حس بداصلا جسم و روحم کلافه میشهولو اون آدم مسئول مقابلم باشه که اهل رعایت و باتقواست و متاهلهاصلا چه ربطی داره؟نامحرم نامحرمه... حالم بد میشه بیش از چندتا پیام در روز بدم...حتی معده ام بهم میریزه...! یه حالی شبیه انباشته شدن خیلی زیاد عناصر بی ارزش در درونم....حالم رو
پویا بیاتی مجبورم
Download New Music Pouya Bayati – Majbooram
دانلود آهنگ مجبورم به همراه متن آهنگ از
رسانه ویک موزیک
با بالاترین سرعت و قابلیت پخش آنلاین
با کیفیت ۱۲۸ و ۳۲۰ بهمراه پخش آنلاین و متن آهنگ
لطفا این آهنگ رو لایک کنید و از بخش دیدگاه ها، نظر خود را درباره آن به اشتراک بگذارید. امیدوارم از این آهنگ
لذت برده باشید جهت حمایت از ما ویک موزیک  را به دوستان خود معرفی نمایید.
برای دانلود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کنید...
ادامه مطلب
خاطر حضرت حافظ را ظاهراً پس از ترس از کرونا و رنج عزلت، بساطتی دست داد که سبب شد امشب با من تماس حاصل کنند و این شعر زیبا و عمیق و به جا را تقریر فرمایند:
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به
دلم می‌خواد برم خارج که درگیر فامیل‌بازی و رسم و رسوم‌ها و 
نمی‌تونم بنویسم.
خودم رو مجبور می‌کنم.
با کی دارم حرف می‌زنم؟
دلم می‌خواد
دلم می‌خواست
نمی‌دونم چه چیزی دلم می‌خواست اتفاق بیفته؛ ولی دلم می‌خواست در این موقعیت زمانی و مکانی وجود نداشتم.
فکر کنم آدم بی‌عاطفه‌ای هستم. یه وقت‌هایی به نظر میاد نیستم ولی فکر کنم باشم.
چقد سخته نوشتن.
مجبورم؟ مجبورم.
اگه
من هیچ هویتی ندارم.
یه چیزی به ذهنم رسید. فکر کنم من همیشه خودم رو جاج می‌کن
باز صبح به ما رسید
تا ساعتی دیگر از ما هم جلو می زند و ما مجبوریم با ظهر سر کنیم
البته ظهر هم همیشه مرا قال می گذارد دقیقا مثل برادرش غروب
و من مجبورم با شب سر کنم
اینگونه نمی شود
باید تندتر باشم
آنقدر سریع که دوباره به صبح برسم.
پ ن : سپیده زد مگر تو خندیدی؟
من یه دختر حدود 25 ساله هستم که در طول ترم تحصیلی (الان که خوشبختانه تعطیلاته) چون دانشگاه مون خارج از شهره، مجبورم توی مسیر برگشت به خوابگاه با یکی از همکلاسی هام و دوست پسرش باشم. یعنی هم مسیر هستیم یه جورایی و منم مجبورم با اون ها برگردم.
حالا سه تا موضوع این وسط هست:
یکی که خیلی مهمه خودم معذبم، ولی راه دیگه ای ندارم. خوب دیگه یه دختر تنها مجرد بی دوست و این ها (نمیخوام توجیه بیارم که بگین دنبال دوست پسر پیدا کردنه و اهلش هم نیستم اگه بودم که ت
خیلی می سوزه، مجبورم سکوت کنم، مجبور خود خوری کنم. جرأت گفتن و حرف زدن ندارم اصلا... دارم ذره ذره آب میشم... کاش کسی هم بود کنار من تا.... ولی همه میرن، چون همه خودشون رو میبینند، نیازهاشون رو...
خدایا دلم گرفته، میدونمم برای دلم کاری نمی کنی...
فردا مجبورم کمی دروغ بهم ببافم ...
امیدوارم اولین . آخرین دروغ های امسالم باشه :(
فردا رو مجبورم .... اگر نگم برای همیشه توبیخ میشم و یکی از نگران کننده ترین وضعیت رو دارم 
دلم به حال خودم میسوزه ... 
درستش میکنم 
همه چیو درستش میکنم انقدر میزون که یه روز میام و میگم تونستم ....
اره منم تونستم همه چیو درست کنم ... 
بالاخره تونستم ...
همه چیو برمیگردونم سرجاش ... همه چیو ... 
به خودم همین الان و همینجا قول میدم ...
خودمو میشکونم ... اما نمیزارم خراب بشه ...
درست
بسم الله
میدونی. یه نقطه ی تاریک توی مغزم و زندگی هست. یه نقطه ی درد. یه نقطه که نمی تونم توی وجودم حلش کنم. و هر چند وقت یه بار مجبورم باهاش مواجه بشم... مجبورم... و این درد مواجه همیشه با من همراهه... انقدر که مثلا مجبور بشم برم اینستاگرامی که اذیتم می کنه رو چک کنم.... ازش اسکرین شات بگیرم و به خاطر بسپرمش.... و بجنگم... با سیاهی اش توی وجودم بجنگم...
چقدر دلم میخواست روبروت میشستم و دستت رو میگرفتم و گاهی از خودم برات می گفتم.... گاهی... قیافه من شبیه ادم
من بنده عبد تو هستم 
ولی خوب بعد دوتا بچه داشتن بچه سوم سخته از پسش بر نمیام مجبورم سقط کنم.
ولی نذر میکنم به گربه ها بیشتر کمک کنم بتونن تو حیاط خونه ما بچه دار بشن.از وقتی اون گربه رفت منم از رفتنش خوشحال شدم زندگی این شکلی شد راستش ما زیاد با طبیعت خوب نبودیم که این بلاها داره سرمون میاد .
میاز دارم با یکی الان صحبت کنم 
بهم واقعا انگیزه بده 
داغم کنه 
موتورمو روشن کنه 
بعدش منو با لگد پرتم کنه تو اتاق 
درو قفل کنه 
و بگه تا اینقدر تلاش نکی از ارامش و غذا خبری نیست 
محبت رو جیره ای کنه 
مجبورم کنه 
کاری کنه که مجبور بشم کاری کنم که دیگه از این همه کارای بیخود دست بردارم (بازی با کلمات کردم :/// )
میدونستم فایده‌ای نداره.
میدونستم قرار نیست خوب بشم..
پس فقط مجبورم بخوابم . 
و چقدر غم‌انگیزه وقتی که حتی رویاهامم شیرین نیستن..
حالا به چه امیدی چشمام رو روی هم بزارم وقتی رویاهام ناپدید شدند.
شایدم ماله یکی دیگه‌شدند. نمیدونم.
شب بخیر:") 
 
دایی جان، من تورو دوست ندارم بلکه بی نهایت عاشقتم.یادم میاد یروز ازم پرسیدی "آیدا چقدر منو دوست داری" و من در جواب گفتم "از جایی که هستی تا جایی که هستی؛ یعنی یه دور کامل زمین دوستت دارم." اما تو بهم گفتی علاقه ای که به من داری از این اندازه فراتره.من بیشتر از این حرفا دوستت داشتم دایی جان، من قلب بزرگ و مهربون تورو خیلی بدرد آوردم و اینو یقین بدون که هرگز خودم رو نخواهم بخشید.ازم خواستی در جهت امواج زندگی شنا کنم ولی من نه تنها به حرفت پشت کردم ب
بدی این مهمونیا اینه که فقط من حرفی برای زدن ندارم. :///:  مجبورم تو جمع بشینم و فقط شنونده باشم و نگاه کنم و البته حوصله ام سر بره. الانم دقیقا در همین وضعیتم. مگر این که کسی بزور به حرفم بگیره. با تمام این ها این جمع رو دوست دارم. خیلی صمیمی خیلی گرم. 
ساعت چهار و سی و پنج دقیقه ی  صبح خوابم می‌برد و ساعت پنج ونیم باید بیدار شوم.برای روزی که مجبورم از ساعت شش صبح بیرون بزنم و ساعت هفت شب به خانه برگردم،کمتر از یک ساعت خواب و استراحت!این که ادامه ی روز چه خواهد شد که دیگر مثل روز روشن است!
ادامه مطلب
یا خدا واقعا خجالتی ام!
 
دو تا از استادا امروز بهم گفتن!
 
واسه همینه وسط ندارم.
در حالت عادی در حال خجالتم،
 
و یه وقتایی وقتی مجبورم، توی دفاعی جایی، باید خجالت رو بردارم و اصلا بلد نیستم در اون وسط حرکت کنم.
 
برای همینم هست که نوشتن رو دوست دارم.
 
توی نوشتن بدون اینکه شماها رو ببینم میتونم حرفای دلم رو بزنم.
:)))
یا فحش بدم :)
 
 
توی تلگرام چنل ساختم واسه یکسری اُمور جانبی.فعلا پابلیکه هرکس خواست میتونه عضو بشه اما بعد از چند روز پرایویت خواهد شد و متاسفانه افرادی که عکس پروفایل شخصی ندارن رو مجبورم حذف کنم...لطفا لطفا منو توی موقعیتی که کسی رو ناراحت کنم قرار ندید و فقط اگه همدیگه رو حداقل در حد یک کامنت میشناسیم و عکس پروفایل دارید عضو بشید...ممنون:)
آدرس:@cherryearrings
اینکه مجبورم صبح تقریبا زود برم خونه دختر عمه جان و به اصرار همسرش موسیقی تمرین کنم سخت ولی لذت بخشه
 
اینکه مجبور بودم بعد از باشگاه به محض رسیدن به خونه برای همراهی با بابا برم برای خرید موتور سخت ولی ذوق آور شد
 
این روزای مردادی خیلی از کارو دارم بنا به خواسته دیگران انجام میدم خدا کنه سرانجامش مفید باشه
شاید این روزها من از معدود نفراتی باشم که از دعوت شدن به ناهار خوشحال که نیست هیچ ناراحت هم هست. فکر میکنم اگه با کسی که دوست داری تا سرکوچه هم بری و برگردی خیلی بیشتر بهت خوش میگذره تا با کسی که دوست نداری به سفر آفریقا بری!نرفتن به این ضیافت چیزی را عوض نمیکنه و حتی بدتر هم میکنه، پس مجبورم به نوشیدن این جام.
اگر پیام ها را جواب ندادم احتمالا به توافق صلح نرسیدم و.... شب را در بازداشت به سر میبرم!
از این که دخترم و اکثر دوستام دخترن و مجبورم برای تک تک رفتارام توضیح بدم بهشون که منظوری نداشتم و از اینکه انقد لوس، نازک نارنجی، خاله زنک و تو فاز و نازنازی ان و خودشونو قد ملکه انگلستان دست بالا میگیرن و فکر میکنن دنیا برا خودشونه و انقد خودخواه و بدبینن متنفرم. 
مُ
تِ
نَ
فِ
رَم
.
+ ۴شنبه ۱۸ سالم میشه و ۱۸۰۰ سال زندگیمو صرف این کردم که سوءتفاهم های خودم و بقیه رو برطرف کنم.
سلام و درود به دنبال کنندگان خانواده برتر
من به واسطه شغلم مجبورم صورتم رو هر روز اصلاح کنم، سوالم از آقایان با تجربه است که آیا فوم بهتره یا خمیر یا ژل اصلاح، از ژیلت بلو 3 استفاده میکنم کلا خیلی محدودم باید اصلاح روزانه بکنم، کدوم رو پیشنهاد میدید، اینم عرض کنم که یک بار موافق جهت و یکبار مخالف جهت اصلاح میکنم برای اصلاح بهتره افراد با تجربه کدوم رو استفاده کنم، فول و خمیر و یا ژل اصلاح کدوم اصلاح صاف تری و دقیق تری میده که مو باقی نمی نونه.
امروز خواستم برای امتحان دوشنبه شروع کنم
هرچندکه فردا هم وقت هست ولی حقیقتا این ترم دیگه حوصله ی اعتراض زدن و پیاده روی تا دفتر استاد رو ندارم
یه فکر خوب به سرم زد!
ساعت مچی قدیمیم رو بستم به دستم تا حواسم باشه وقت استراحت بین مطالعه م بیشتر از چندساعت نشه
آخر شبی متوجه شدم بند ساعتم باز شده و یه جایی افتاده
شروع بدی نبود، ولی فردا مجبورم کل کتاب فارماکولوژی کاتزونگ رو بخونم
فکر میکردم پسر هرچی بزرگتر شه من راحت تر میشم ولی کاملا اشتباه فکر میکردم الان داره سینه خیز میره و تلاش برای چهاردست وپا رفتن :) 
همش باید دنبالش باشیم مبادا اسیبی ببینه 
درواقع نگهبانش شدم بنده -_-
همه ی کارام یا نصفه میمونه یا کلا میمونه 
بقیه مامانا چیکار میکنن ؟ 
تا میام ظرف بشورم گریه اش درمیاد و مجبورم برم ببینم چه خبره و ... 
بسم الله مهربون :)
+ چند روزی که رفتم مسافرت حسابی از درس خوندن افتادم و کلی مطالب نخونده دارم الان. حتی اگه تا لحظه ی امتحان هم بی وقفه بخونم بازم تموم نمیشه و مجبورم یه مطالبی رو حذف کنم. حالا وسط این همه مطلب دچار وسواس خوندن شدم و هی برمیگردم عقب دوباره میخونم، سوال برام پیش میاد، میرم سرچ میکنم :-|
++ همه چی بخیر گذشت خداروشکر :)
الهی که بخواین و بشه.
 
هو
__
 
نمیدونم به این که از تابستون متنفرم ربطی داره یا نه. اما چند سالی میشه که یه اتفاقاتی رخ میده که تابستونا حالم خوب نباشه. البته که گرما هم افسرده م میکنه. و این روزا که مجبورم با یه دست زندگی کنم کلافه ترم از همیشه. وقتی مجبورم صبح که از خواب بیدار میشم، جودی آبوت طور تا ظهر یا شاید بعدازظهر صبر کنم که احسان از سرکار بیاد و موهامو ببنده برام. که تازه اونجوری که دلم میخواد نتونه و بعد از کلی کلنجار رفتن یه چیز سر هم بندی شده تحویلم بده! و ب
خیلی دور از اینجا در یک سرزمین پادشاهدختر کوچولو زندگی میکرد که بال های طلایی رنگ داشت.وقتی مردم روستااونو دیدن گفتند: 《اوه، اون متفاوته》و اونها به دختر یه خونه زیبا نشون دادند که توی سیاره مریخ بود.و آنها گفتند:《 بیا اینجا و برای همیشه زندگی کن》و دختر جوان گفت:《 زندگی توی مریخ با اینجا فرق میکنه راحت، تمیز و خوشگله. آه،آره》ولی...ولی چجوری به اونجا میری؟کجا میشه تاکسی گرفت؟کدوم اتوبوس رو باید سوار شد. درسته؟و..و وقتی رسیدی به اونجا از کجا
دیدمت از دور
خسته بود پاهات
گفتی از دست این آدما خسته ام
زخماتو شستم، بالتو بستم
.
.
گفت شنبه میاد تهران. یکی دو روز کار داره.
گفت سعیدم اینجاست باهم میاییم
من ولی نمیدونم چرا فقط گریه ام گرفت..
میدونم نمیبینمش.
.
.
نذار بمونه غمت رو دلم عشقِ دردسرساز..
چرا انقد گرفتار توعم؟
میگی باید برم اما
نمیتونی
نمیتونم
.
.
متنفرم از اینکه حتی اینجاهم مجبورم خودمو سانسور کنم..
.
.
سعید پست گذاشته بود تو یه تیکه اش این آیه رو نوشته بود "و ان لیس للانسان الا ما سعی"
از حساب اینترنت مخابراتم 120 گیگ اینترنت مانده است و دو روز هم زمان. چیزی که از دفعات قبل یادم مانده این هست که اگر استفاده نکنم حتما گیگ ها می سوزد.
به خاطر کارم و وبگردی مجبورم ماهیانه حجم زیادی بخرم. اما در ده روز گذشته با قطع شدن اینترنت بین الملل عملا نتوانستم استفاده کنم.
الان هم تنها کاری که می توانستم باهاش بکنم دانلود بیخودی بود.
فکر کردم تعدادی فیلم دانلود کنم. اما ازکجا؟
آخرش دست به دامن آپارات شدم
این هم از ماجراهای ما و ج.ا و حق الناس
هوس کردم کتاب گفتگوی رولینگ استونو دوباره بخونم دلم سونتاگو میخواد. یا مثلا فیلمهای مصاحبه اشو ببینمو بفهممو کیف کنم. آخ خدا که اگه زبان میخونم واسه همین چیزاشه یا حتی کتاب علیه تفسیرش یا درباره عکاسیشو بخونم باز. انگار دلم تنگ شده باشه دلم میخواد های های براش گریه کنم. یا مثلا نوشته های استادمو بخونمو بغض کنم که تموم شدن  :( به جاش حالا دارم بدایة رو میخونم که خیلی چیزاشم چرته :/ اخه ستم نیست؟؟ ولی برای  رسیدن به یسری اهدافم مجبورم یسری چیزار
مجبورم بود خانمم رو ببرم مطب شخصی متخصص ، زخمی که رو پوست رانش بود ورمش بدتر شده بود و دردش غیر قابل تحمل بود، ساعت 10صبح بود زنگ زدم نوبت بگیرم منشی دکتر گوشی رو برداشت و خیلی سریع گفت ساعت 10.30شب بیاین، گفتم اگه میشه اول وقت نوبت بدین بیمارم درد پاش خیلی زیاده، منشی گفت نمیشه و
ادامه مطلب
دوستان مجبورم کم کم بنویسم. 
خلاصه کنم اون خانم دکتره منو فرستاد دوباره آزمایش خون دادم. سونو دادم تو سونو الکی نوشتن مایع آمنیوتیکم کمه تا بهانه ای برای سزارین بشه. بعدش دکتر بهم گفت برو فلان بیمارستان بگو بچه م تکون نمیخوره تا ازت نوار قلب بچه بگیرن. میخواست یرام پرونده سازی کنن تا به موقع ش ازش استفاده کنن و سزارین بشم.
منم با اون حال نزارم رفتم بیمارستان رفتم بخش زایشگاه. بچه من خوب تکون میخورد همزمان که داشت تکون میخورد گفتم نگرانم بچه م
امروز خیلی احساس تنهایی کردم. بیشتر از قبل. اینکه نتونی آرزوهات رو به واقعیت تبدیل کنی، واقعا دشواره. دیگه تحمل هیچی رو ندارم. فقط دارم زندگی می‌کنم چون مجبورم. چون محکومم به ادامه دادن و من هیچوقت دلم نمی‌خواست اینطوری بشه. اتفاقات خوب، قرار نیست بیوفتن انگار و اگرم بیوفتن، همیشه یه درصدی هست که آدمو راضی نگه نداره. تبدیل شدم به ابزاری که بقیه فقط ازم استفاده می‌کنن و وقتایی که بهشون نیاز دارم، حتی یک نفرم پیدا نمیشه که کمکم کنه. همین، ذهن
اگر سرنوشت طرح بی رنگی باشد که قبل از تولد من کشیده شده باشد مطمئنا رنگ آمیزی اش به دست من است
و پروردگار طرح زننده وقتی از خوش رنگی طرحش توسط من لذت ببرد کنار طرحش کاغذهای بیشتری میچسباند و طرح را زیباتر از قبل توسعه میدهد
و هر جای طرح زندگی که رنگها را خارج از خطوط برده باشم پاک میکند و مجبورم میکند دوباره رنگ آمیزی کنم مانند الگوهای تکرار شونده ای که روانشناسان میگویند
باید در رنگ آمیزی طرح های تکراری رنگهای جدید را به کار ببرم نه رنگی که ق
یا رحمان 
من یه آدم زود رنجم و آرام و البته خسته ... 
من یک فاطمه ی خسته م این روزا تا یک فاطمه ی خوشحال 
حالم از این روزا داره بهم میخوره اما مجبورم به اظهار خوب بودن ... 
من جایی باختم که فکرکردم دارم به آرزوهام میرسم ... 
من خیلی وقته صبر کردم و خسته شدم 
اما انگار باز هم باید صبور باشم 
و تنها تو خدای مهربان من از دل ها و رفتار ها و قصد های آگاهی 
و دلم فقط به بودن خودت گرم میشود از سردی این روزها 
موقعه ظرف شدن بهت گفتم پناه من فقط خودتی خدا 
و تا
به معنای واقعی از اینکه هیچ راه دیگه ای نیست افسرده گشته ام:(
نمیدونم چیکاارکنمم نمیدونم نمیدونم. 
وای توروخدا یکی بهم راه بگه. مغز من کشش نداره. دیگه مغزم به هیچ جا نمیکشن.  شیطونه میگه به همینا بگو یا هیچی. من پیش هر دوتاشونم نشونم دادند.
راه دیگه ای به ذهنم نمیرسه جز پذیرفتن همین، ببین فقط یک بار کوثریک بار، میری میگی سلام، فلان و راهنمایی همین همییییییین همییییییین ادامش نمیدی. حیف که ادمای دهن لقین. من که میگم الان همین دو جکله ای که تصمیم
برای این پروژه مجبورم  پردازش تصویر یادبگیرم؛ چیزی که می‌شه گفت حدود 100 درصد به‌ش بی‌ربطم. ولی خب من از هرچیزی که به انتقال جرم، ترمودینامیک و عملیات واحد [ اعم از یک و دو] ربطی نداشته‌باشه استقبال می‌کنم1. 
فکر کنم از همین لحظه ح. رو کم‌تر نفرین کنم به خاطر این نونی که تو دامن‌م گذاشت.2 

1: سوالی که ممکنه برای مخاطب پیش بیاد، اینه که «شما اصن چرا رفتی این رشته رو خوندی؟» و پاسخ اینه که می‌خوام برم والیبال ببینم. 
2: با این حال مطمئنم که داری
خیلی وقته دورم از بلاگشاید ۳ یا ۴ ساله
شرایط مجبورم کرد دور باشم
حذف شدم حذف کردم
از زندگیِ خیلیا حذف شدم
خیلیارو خودم حذف کردم
خیلی چیزارو خودم حذف کردم
این بلاگم یکی از اون خیلی چیزا بود
قاعدتا نباید ۱۹ و ۲۰ سالگی ادم اینجوری بگذره
نباید غم جای شادیاشو بگیره
ولی گذشت
الان ادمایی رو تو زندگیم دارم که خیلی با ارزشن
ادمایی ک موندن
ادمایی که سعی داشتن لبخندو مهمون لبام کنن
ادمایی که نابن و دوست داشتنی:)
هیچی اونجوری که میخواستم نشد
ولی من هنوزم
خب،
الآن که دارم اینا رو تایپ میکنم، یک پست وبلاگ نیست! بیشتر حال وقتی رو دارم که مجبورم بشینم و پیک نوروزی رو حل کنم!
کریس تماس گرفت و "تکلیف" کرد که حتماً یه چیزی بنویسم.
خب آخه چرا؟! :)
یاد "جان واتسون" می افتم که وقتی دکترش بهش گفته بود اتفاقاتی که برات می افته رو بنویس، جواب داد: "هیچ اتفاقی برای من نمی افته"!
...
گاهی آدم اتفاقی و بدون این‌که دست خودش باشه رفتار آدم‌های دیگه رو قضاوت می‌کنه،من هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست و همچنان خواهان این نیستم که کسی رو از بابت رفتارش یا هرچیزی قضاوت کنم ولی یه وقتایی پیش میاد که با مسئله‌ای دارم اذیت می‌شم،مگه نمی‌گفتن صحبت کنید و رفعش کنید؟من حس می‌کنم از زمان کوتاهی که از صحبت کردنم می‌گذره همه‌چیز به‌طور وارونه‌ای اذیت‌کننده‌تر شده،اصلا می‌گم نکنه خودم هم از اون همه صحبت نمی‌دونستم چی می‌خوام و صرفا ر
گاهی آدم اتفاقی و بدون این‌که دست خودش باشه رفتار آدم‌های دیگه رو قضاوت می‌کنه،من هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست و همچنان خواهان این نیستم که کسی رو از بابت رفتارش یا هرچیزی قضاوت کنم ولی یه وقتایی پیش میاد که با مسئله‌ای دارم اذیت می‌شم،مگه نمی‌گفتن صحبت کنید و رفعش کنید؟من حس می‌کنم از زمان کوتاهی که از صحبت کردنم می‌گذره همه‌چیز به‌طور وارونه‌ای اذیت‌کننده‌تر شده،اصلا می‌گم نکنه خودم هم از اون همه صحبت نمی‌دونستم چی می‌خوام و صرفا ر
حس تملک من به زندگی و علاقه م برای دنبال کردن خودم از چیزی نشات میگیرد که همواره مورد تهدید است.
لذا اکنون که در اوج زندگی ام قرار گرفته م و ترس هایی که به واقعیت تبدیل شده بودند، دروغین از آب درآمدند و دوست های رفته، برگشته اند؛ مجبورم که همواره خودم را برای شرایط بحرانی آماده نگه دارم و به خود یادآور شوم هر رخدادی در این دنیا از زنجیره ای از اتفاقات و کمی جادو تغذیه میکند. جلوی زنجیره اتفاقات را نمیتوان گرفت که هر عملی جزئی از همان زنجیره است
نزدیک دو هفته س که شب و روزم جانسون با هم عوض شده، خانم کوچولو شبا تا ساعت یک بیداره ، منم با خاموشی باتری ام مجبورم بیدار بمونم
از اون ور تا ساعت ۹صبح می‌خوابه ولی من بعد نماز در تدارک صبحانه هستم
و وقتی بیکار میشم اونم از خواب بیدار میشه و دوباره همون پرسه طی میشه تا بعد از ظهر که خودمم در حین خواباندن خانمی خواب میرم .
این اتفاق باعث شده من هیچ وقت کامل به کارهام نرسم ، و مهم تر اونم اینکه برنامه زندگیم بهم خورده و گیج و گیجم.
وقتی خواب بچه تن
امروز مثل روزای قبل که میرفتم بیمارستان بیدار شدم رفتم حموم بعدشم رفتم اونجا خیلی تاخیر داشت اخرم فهمیدیم دکتر حالش خوب نیست نمیتونه بیاد منم مجبور شدم به کسی دیگه دکتر عمومی نشون بدم که گفت دیگه نیاز به پانسمان نیست فقط اگه مجبورم برم بیرون یه پارچه نخی روش بپیچم بعد لباسو بپوشم. معضل شلوار لی پوشیدنم حل شد :دی.
بعد که اومدم ساعت ده این طورا بود فکر کنم تازه شروع کردم تا دوازده یک کل کارامو کردم به غیر از کتاب که بعدش کتابو شروع کردم یه ذره د
از یه فروشگاه اینترنتی برای n امین بار خرید کردم. اشتباهی جای یکی از چیزایی که سفارش دادم، یه چیز دیگه فرستادن که قیمتش بیشتر از دو برابر چیزی که سفارش داده بودمه. اتفاقا بازش هم کردم. :) چون فکر کردم همونه که می خواستم.
زنگ زدم گفتم، می خوام بقیه پولتون رو بدم؛ چیکار کنم؟ گفتن تقاضای مرجوعی بده ولی توی توضیحات بنویس. 
توضیح رو نخونده یارو تایید کرده که مرجوع کنم، درصورتی که به خاطر باز کردنش شرایط مرجوعی نداره. 
منم درخواست مرجوعی رو کنسل کرد
بعد از پنج ماه، هنوز تو محیط کار باید عینک بزنم 
رنگ شیشه های عینکم عملا فرق کردن و برای این کار هزینه دادم :( 
مدام قطره می ریزم و از یه طرف مجبورم این کار رو بکنم از اون طرف این کار باعث وابستگی چشمم میشه 
یا هم باید تو محیط کار عینک بزنم تا چشمم خشک نشه 
هی خدا 
اوایل با خشکی میساختم و می گفتم طبیعیه و به همه پیشنهاد می دادم 
اما الان همه ش به همه میگم عمل نکنین و سر بی درد رو دستمال نبندین 
هرررررر کاری انجام میدم همینه 
هی شکر 
مثل ازدواجم که
به نام او...
چند وقته که ذهنم جمع نمیشه و از پراکندگی رنج میبرم که هر چند اون هم عالمی داره واسه خودش!
امشب مهمون داشتم و امان امان اماااان!!
قبل اینکه مهمون های اکی بدن که میان؛ میخواستم برم سینما تنهایی و با این ترسم مقابله کنم ولی خب نشد!
این روزا که زودتر اومدم تهران و بیکارم؛خیلی فکر کردم به خیلی چیز ها!
خیلی جیزا خوندم خیلی چیزا گوش دادم
خیلی حس های یهویی درونم به وجود میاد!همون حس هایی که سعی میکردم نبینم و بعد خودشون میان جلوی چشمم و مجبور
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
دونفر با هم حرف می زدند...یکی خدا و دیگری بنده. کلمات رد و بدل شده حکایت از مسلط بودن خدا و مرتبه بلند او داشت.
بنده گفت: خدایا هر چیز برای من سخت است برای تو راحت است... تو مسلطی ولی من در سلطه تو راحتم
خدا گفت: تو را برای خودم ساختم... مخلوق طاغوت شکن من... با اذن من مختصات قدرت را عوض کن.
طاغوت گفت: بی اذن من حق ایمان آوردن به خدا را نداشتی...
بنده گفت: خدا با آن همه قدرت مجبورم نکرد...تو ه
رفته بودم دفتر مهندس که گزارش سامانه رو بدم؛
" به نظر من، دانش و توانایی شما بسیار بیشتر از خیلی از افرادی است که اینجا هستن. من دیدم و میدونم شما کارهای زیادی در همه بخش های سازمان انجام دادی اما ما هم نمیتونیم کارهایی که شما در ادارات دیگه انجام دادی رو با این بودجه کم و محدود جبران کنیم و من مجبورم این بودجه رو اول برای افراد خودمون که خیلی خوب کار میکنن بزارم. البته دفتر هم خیلی وقته کاری به شما نسپرده و من هم همین چند روز پیش با مدیر کل صحبت
این روزا قهوه خور قهاری شدم. تصور کن منِ از تلخی گریزون.هنوزم هستم اما مجبورم. یعنی امیدوارم اثری داشته باشه. خب درست کردنشم یادگرفتم. مجبورم قهوه بخورم چون این روزها خوابم زیاد شده و شدت گرفته. و من دلم میخواد تمام روز رو بخوابم و تواناییش رو هم راستش بدست آوردم  و دست خودم نیست در عوض بیدار موندن دست خودمه که باید یجوری درگیر بشم باهاش چون راحت نیست و ما مدام باهم کشتی میگیریم. خلقم اومده پایین همه چیز داره این موضوع رو بهم یادآوری میکنه. ام
من که دوست دارم برم دانشگاه بشینم درس موردعلاقه مو بخونم، پژوهش کنم و مرز های علم رو بشکافم مجبورم برم کار کنم برم واسه چندرغاز منت این و اونو بکشم بهم کار بدن یا حتی واسه کار پیدا کردن دوره ای رو ثبتنام کنم تا چیزی یاد بگیرم که با روحیه ام سازگار نیست! 
به جاش خیلی ها که جاشون تو دانشگاه نیست دارن گند میزنن به پایه های علمی مملکت درحالی که هیچ اعتقادی به درس ندارن و یکی دیگه خرجشونو میده و غم پول ندارن!
چرا همه چی برعکسه؟ چرا واقعا؟
امثال من ن
از وقنی وارد هنرمندان شدم خیلی چیزا داره اتفاق میفته!
هم خوب هم ... خب نمیشه گفت بد چون بد نیست.
مثلا خوباش اینه که خیلی از کارایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم ولی نشده رو الان باید انجام بدم.
مثلا همیشه دوست داشتم اهداف و آرزوهام رو یه جا بنویسم که الان نوشتم... یا دوست داشتم کاردستی درست کنم که الان دارم یاد میگیرم.
 دوست داشتم عقاب بکشم که کشیدم... 
بقیه ش هم اینه که از چیزایی که فراری بودم دیگه اینجا نمیتونم فرار کنم و بالاجبار باید انجام بدم.
اولین پستا همیشه نوشتنشون سخته و هیج وقت نفهمیدم چی باید توشون بنویسم...
اول از همه چرا ماهی های شهری؟ ماهی های شهر اسم یه آهنگ اسپانیایی قدیمیه که آخر این پست لینکشو میذارم. و حالا اینکه من چرا انتخابش کردم؟ چون اولین چیزی بود که به ذهنم رسید!
دوم: قبلا وبلاگی با همین اسم با یه آدرس دیگه داشتم اما اونجا خیلی به هم ریخته و مرتب بود برای همین تصمیم گرفتم خونه تکونی کنم و احتمالا تا مدتی فقط پستای قدیمی و عکسای قدیمی رو باید اپلود کنم.
سوم: چرا وب
زندگیم توی یه طوفان وحشتناک گیر کرده. نمیتونم با خانوادم صحبت کنم و حس های درونیم رو باهاشون درمیون بذارم. نمیتونم یهشون بگم که به هیچ وجه به فرهنگیان و معلمی علاقه ندارم..میدونم اگر یخوام کنکور بدم تمام وقتم رو روی کنکور بذارم و واقعا برای قبولیش درس بخونم از هدف و علاقم دور میشم. اگرم بخوام به هدفم برسم نمیتونم به کنکور کامل برسم. اگرم بخوام جفتشون رو بخونم.. هر دو نصفه میشه. خانوادم میگن یهونه میاری و برنامه ریزی کن. چی میتونم بگم جز چشم؟!مج
تقریبا بعد از یک ماه که کاملا از هم بى خبر بودیم.. تماس تصویرى گرفتم. با اینکه مدت طولانى هست که مریضم و مجبورم به تظاهر چیزى که نیستم، لبخند میزدم و از حال و احوالش میپرسیدم اما چهرش ناراحت بود.. از شرایطش و مشکلاتش میگفت.. از اینکه سرش شلوغه و هنوز نمیدونه فردا باید بره سفر بخاطر کارش یا نه.. از اینکه از حجم فشار خسته اس و هزار جور غر دیگه. میگفتم غصه نخورین.. حل میشه.. درست میشه. سعى کردم بحث رو عوض کنم و حالش رو خوب..گفتم چقدر این رنگ پیرهن بهتون م
دیس پپسی و علایم گوارشی وحشتناکی که اخیرا داشتم وادارم کرد بدون دادن آزمایش،درمان  H.pyloriمعده را برای خودم شروع کنم...رژیم دارویی سنگینی که مجبورم کرده به خوردن یازده قرص در روز...
یک استادی داشتیم که میگفتن فلان متخصص اطفال تمام داروهایی که تجویز میکنه رو خودش شخصا چشیده و دقیقا میفهمه این بچه موقع خوردن اون دارو چه طعمی رو خواهد چشید و چه حالی خواهد داشت...بنظرم بد نیست گاهی خودمون رو بذاریم جای بیماری که قراره نسخه ی مارو مصرف کنه...شاید اینج
تجربه‌ی عجیبی رو دارم زندگی می‌کنم.  نه می‌تونم یه دل سیر خمیازه بکشم، نه با خیال راحت و هر اندازه که می‌خوام قدم بردارم! نه می‌تونم غلت بزنم و نه می‌تونم بدون درد سرفه کنم یا حتا موهام رو شونه بزنم. دست اندازا و چاله‌های توی خیابون رو می‌فهمم! مثلن از خونه تا مطب ۷ مدل دست انداز داشت. اولی رو با درد عجیبی گذروندم و برای دومی یاد گرفتم با دستم گردنم رو محکم نگه دارم! از این که فعل هارو مجبورم از نو بچینم و برای هر حرکت از قبل فکر کنم انرژی کم
سلام
دلم می خواد زودتر برم خونه مون، خسته شدم از این بلاتکلیفی...
می خوام یه لباس بشورم صد دفعه با خودم کلنجار میرم که چه ساعتی برم بالا همسر خواهرم نباشه، موقع استراحتشون نباشه و ... تازه بعدش خشک کردن لباس هاست که باید بند رخت داخل خونه رو بگیرم و ... :|||
می خوام یه مربا درست کنم، باید قابلمه بزرگ تر از خواهرم بگیرم... گوشت خورد کنم باید کاردش رو از خواهرم بگیرم و... 
یه کیک ساده بخوام درست کنم امکاناتش رو ندارم... فر می خواد، هم زن می‌خواد، قالب می
بین مردم معروف بودند به عشق ورزی و دوستیخودمم کم و بیش تو برخوردام به چشم دیده بودمبعد مدتی دوتایی اومدن خونه مونشوهره آهی کشید و با حال شکایت یه نگاهی به زنش کرد و یه نگاهی به من:نمیدونی همین زن ظلمی کرده که تا حالا احدی به من نکرده!!در میان تعجب من که ای بابا! اینها هم با هم مشکل داشتند و ناکسا اونجور فیلم بازی میکردند که ادامه داد:سه ساعت تمام مجبورم کرد در راهرو یک در دو متری بدون لحظه ای استراحت راه برم و راه برممات ومبهوت و حیران داشتم همی
خلاقیت در انتخاب کلمات، قدری وقت لازم دارد، حداقل برای عموم افراد این‌طور است، ولی گاهی لازم است که آدم این وقت را بگذارد. این‌کار می‌تواند حس و حال خوبی را که قرار است بیان شود، عمیق‌تر و ماندگارتر هم بکند. مثلاً فکر کنید که من برای این‌که بخواهم به شما بگویم حالم خوب است، و نخواسته باشم از عبارات کلیشه‌ای و شکلک‌ها استفاده کنم، مجبورم با دقت بیش‌تری حال خودم را تماشا کنم تا بتوانم توصیف بهتری ازش ارائه دهم، توصیفی که باورپذیر باشد و م
نمیدونم چرا همیشه نزدیکای امتحانا حالم طوری میشه که تو وضعیت خطیری قرار دارم و نیاز دارم بیشتر با خودم خلوت کنم و به خودم بپردازم ولی اونقدر پروژه ریز و درشت رو سرم ریخته که غمگین و کش اومده و ناامید تسلیم میشم،خود مظلوممو میزارم تو کمد و درشم میبندم تا بعد امتحانات.حس مزرعه داری رو دارم که دقیقا چند روز مونده به برداشت محصول یه گردباد لعنتی اومده و کل تلاش چند ماهشو نابود کرده..حالا که این سه ماه اینقدرر تقلا کردم و زور زدم که خودمو بکشم بال
اذان گفت. نمازخونه رو پیدا کردم. هنوز کسی نیومده بود به غیر از دو نفر که روبروی من به دیوار تکیه داده‌بودند.
یکی‌شون روحانی جوانی بود با ریش کم پشت و خرمایی. رفتم جلوش روی پنجه پا نشستم و پرسیدم حاج‌آقا ببخشید اگه شوخی دستی کنم ناراحت میشی؟ گفت چطور؟
لپ‌هاشو گرفتم کشیدم. آنقدر کیف داد که نگو. تا اون موقع لپ یه آخوند رو نکشیده بودم‌. اینقدر لپ‌های نازی داشت که نگو.
خلاصه رفیق شدیم و توی اون چند روزی که قم بودم مجبورم کرد سوره توبه حفظ کنم.
کی ف
بالاخره چند روز پیش تلگرام مجبورم کرد آپدیتش کنم. پیام داد که این نسخه به زودی از کار میفته و یالا نسخه‌ی جدید رو نصب کن. نمی‌دونستم اگه نسخه‌ی جدید رو بخوام نصب کنم، می‌تونم واردش بشم یا نه. شنیده بودم اگه تگرام رو حذف کنی، چون اپراتورها پیام‌های دریافتی از تلگرام رو مسدود کردن نمی‌تونی دوباره نصبش کنی. بعد از اینکه یه‌کم فک کردم چیکار کنم یا نکنم، رفتم وارد نسخه‌ی تحت وبش شدم و بعد نرم‌افزارش رو آپدیت کردم. گرچه لازم هم نبود و کد تایید
نمیدونم الان که مورد مرحمت حضرت آقا قرار گرفتیم بازم اینجا بنویسم یا برگردم برم کانال تلگرامیم بنویسم اونجا فقط برای خودم مینویسم و راحت تر بدون سانسور اینجا مجبور بخاطر اینکه ایجا برج بلند دموکراسی ست خیلی مطالب مو ننویسم وگرنه مورد عنایت یه سری آدم ارزشی و یه سری آدم سالم( که میگند ببین فولانی شرایط ش بدتر از تو ولی چقدر شاد و خوشحاله ) !!!!  که میخواهند نصحیت کنند میفتم مجبورم کمتر اینجا بنویسم البته هنوز VPN ام درست  درمون راه نیفته !! بهرحا
سَخت دلگیرم ازین دوباره مُردَن!پس از آنکه چشمهایم تو را دید خواستم زنده بمانمزنده شدماما حال دوباره مرگی برایم قلمداد میشوددر درونِ رگهایمدر سینه ام که از هوا خالی میشوددر نفس تنگی ای درمان شده که دوباره برگشته است..دلگیر تر از من مگر میشود؟چه کسی این مُردَن را دوام خواهد آورد؟که پس از بازکردن چشمهایمپس از دیدنت..چشمانم را دوباره ببندم و بگویم....این یک کابوسِ شیرین بود!
در این دلتنگیِ عجیب که به مُردن سرایت میکند!،
حال پرسیدنت کارِ دشواریس
انقدر شدید داره بارون میاد که حس میکنم اگه اینجوری ادامه پیدا کنه همه جارو سیل بگیره.
بارون خوبه. حس خوبی بهم میده. بیشتر از روزهای صاف و آفتابی دوستش دارم.
یادمه اولین روزیکه این بارون شروع با دراز2 قرار داشتم. دقیقا یک هفته میشه. ولی اصلا حواسم نبود ثبتش کنم. بین همه ی روزای تکراری الانم اون روز حرف واسه گفتن داشت.
همش یادم میره راجع به سربازیه دراز1 بنویسم. با یه حساب سرانگشتی و طبق چیزیکه خودش گفت احتمالا تا تابستون 1400 درگیر سربازیش باشه. فع
انقدر شدید داره بارون میاد که حس میکنم اگه اینجوری ادامه پیدا کنه همه جارو سیل بگیره.
بارون خوبه. حس خوبی بهم میده. بیشتر از روزهای صاف و آفتابی دوستش دارم.
یادمه اولین روزیکه این بارون شروع با دراز2 قرار داشتم. دقیقا یک هفته میشه. ولی اصلا حواسم نبود ثبتش کنم. بین همه ی روزای تکراری الانم اون روز حرف واسه گفتن داشت.
همش یادم میره راجع به سربازیه دراز1 بنویسم. با یه حساب سرانگشتی و طبق چیزیکه خودش گفت احتمالا تا تابستون 1400 درگیر سربازیش باشه. فع
گاهی اوقات فکر می
کنم به دست نیاوردن می تواند برایم مفیدتر باشد.از خیل لذت های مادی گرفته تا عشق
و سایر چیزهای جدی تر.این نرسیدن ها هنوز به آدم انگیزه ادامه کار می دهد. یکی از
چیزهای خیلی ساده که قبلا لذت بخش بود و الان نه، سفر کردن با مترو از این سر شهر
به آن سر شهر بود.این کار این روزها اینقدر دچار تکرار شده که دیگر نمی توان از آن
لذتی برد.قبلا از اینکه خیره شوم به آدم های متفاوت و دست فروش های مترو لذت می
بردم.انگار می خواستم چیزی را کشف کنم یا
امشب همون شبیه که آخرین پیامتو خوندم و از من ابراز تنفر کردی...امشب از اون شباست که باید خون گریه کنم ولی چون پیشم کسی هست مجبورم هر طور که شده تو خودم بریزم...امشب دردآورترین شب زندگیمه... امشب به خودم قول دادم دیگه مزاحم عشقم نشم...امشب با خودم عهد بستم حضورم زندگی عشقم رو تهدید نکنه...امشب همون شبه که پرستو برای هزارمین بار خردم کرد و بهم گفت عشقت دروغه عشق نیست...دلم براش تنگ میشه... هر چند الان هم تقریبا یکی دو ماهی هست که دیگه امیدم باری رسیدن ب
انگار آب سرد بر سرم ریخته باشند و همان طور که آب از سر و مویم می چکد نگاهم، مژه هایم، گوشه های لبهایم یخ زده باشد. انگار دست هایم ناغافل از بازو جدا شده باشند و افتاده باشند کف آسفالت ترک خورده‌ی جلوی بیمارستان آتیه.
انگار همه چیز دور و برم از حرکت ایستاده باشد ... ماشین ها، آدم ها، صداها.
لحظه ی ناخوبی بود آن وقت که لب های عزیز تو شروع به گفتن کرد. 
 
تا صبح راه رفتم، تا صبح مسخرگی دنیا را فحش دادم
و امروز صبح هنوز زنده ام و هنوز مجبورم روی پاهایم
این چند روز خوشحال بودم. یعنی اولش داشتم ناراحت میشدم و هورمون‌ها داشتند فوران میکردند که تو گفتی پاشو بیا برویم دور دور. رفتیم، با خوانواده تو. فی‌الواقع آنجا که ما بودیم، ما خانواده محسوب می‌شدیم برای دیگران! آن شب خیلی خوش گذشت، علی رغم تمام گرما و گرفتگی های هوا و غریبه‌گیِ من. 
فردا و پس فردایش هم خوب بود. کلا خوب بود، غیر از این هوای کثافت، این تهرانِ کثیف. منی که مجبورم فردا بروم، هم امتحان دارم هم آزمایشگاه. حالت جامد کتاب نخواندم، ه
هیچوقت نتونستم با سیستم ویدیو کال ارتباط خوبی برقرار کنم و همیشه تا جایی که تونستم ازش طفره رفتم نمیدونم چرا شاید دلیلش اینه که هیچوقت از وُیس ضبط شده خودم از عکس گرفته شده از خودم نا راضی بودم و همیشه ازش فرار کردم یجورایی فوبیای من بوده. البته تو دوره ای که کرونا شیوع پیدا کرده چندین بار ویدیو کال واسه دیدن و صحبت کردن فک و فامیل استفاده کردم البته بدون حضور تصویری من. ولی مجبور شدم مجبورم کرد که ازش استفاده کنم اونم بارها و بارها و دروغ چرا
اصلا از همون اول من با خودم شرط کردم اگر رفتم معماری همون ترم دوم به بعد بگردم پی یه کار دانشجویی مرتبط با رشته ام و بعد عین سگ توش جون بکنم حتی اگه چندرغاز اخر ماه بذارن کف دستم.
از اولشم فقط دنبال یاد گرفتن کار بودم. 
الان چی شده؟
یه هفته اس دنبال کار میگردم هیچی به هیچی.
اقا جان کار خفن که نمیخوام.یه کاراموزی ساده اس دیگه...این چه مصیبتیه خب؟
از طرفی همش منو از کار تو شرکت ها میترسونن میگن اوضاع خرابه و بهتره خیلی حواست جمع باشه برای همینم نصف
دیروز یه بازی دانلود کردم خیلی باحاله ینی از اینجور بازیا خیلی خوشم میاد بازیش عین زندگی واقعیه اول بازی رفتم گواهینامه موتور گرفتم و بعدش در یک پیتزا فروشی به عنوان پیک مشغول  کار شدم بعد پول دراوردم رفتم گواهینامه پایه ۳ رو گرفتم و امتحان دادم قبول شدم و لباس کار خریدم شغل دومم رفتگر شدم :) حالا شغل بعدیم که باید براش لباس بخرم و چیزایی که میخواد جور ونم ساختمان ساز میشم و برای تک تک این چیزایی که گفتم پول میخواد و برای پولش باید کار کنم حا
دلم گرفته
یجور بدجور 
یجوری که دوست دارم بشینم گریه کنم ولی شرایطش جور نمیشه 
علی امشب هم اینجا بود کلی باهاش خندیدم اما هیچ فایده ای نداشت 
دلم می گفت دختر علی از تو نیست حالیته؟ 
سرکار رفتن هم تاثیر نکرد 
سرفه های شدید دارم سرفه هایی که اینقدر ادامه دار میشدن که خلط جدا شه 
و امروز با اولین سرفه پیشونیم تیر می کشه جوری که بجای اینکه دستمو بگیرم جلو دهنم مجبورم دستمو محکم رو پیشونیم فشار بدم :| 
یارو رو رد کردم خودم پشیمون کردم 
به مامان صبح
خیلی وقته ننوشتم ، دو هفته اس که عمه و عزیزترین فامیلم فوت شده ، بمانه که چقد گریه کردم و اشک ریختم
سرم داره میترکه ، اشک تو چشام جمع شده ، خدایا بعضی آدما رو چطور ساختی که اینقد عوضین ، با ت دعوام شد و ر ، استاد از زبون من یه چی گفته ، کاری که به عهده ماستو یکی دیگه با زرنگ بازی داره میگیره و جلسه میگه داشتیم و تیمو قراره هماهنگ کنیم ...
از استادا و دپارتمان متنفرم و مدیر گروه
آدمو زده میکنن ، دوس دارم بشینم خیلی رک باهاشون صحبت کنم ، ولی حیف که او
خب جانم الان واقعا خوابم میاد ولی نمیتونم ننویسم. یه جور شوق درونی منو کشوند سمت این پنل تا شاید آروم بشم.
عزیزم زندگی اونقدر ها هم که فکر می‌کنی پیچیده نیست. اگر خودت رو درگیر زندگی نشون بدی احتمالا زندگی هم باهات همراه میشه. این جمله ای بود که معین پارسال بهم گفت در جواب اینکه من بهش گفتم سطح سختی درس ها رو خودمم که تعیین می‌کنم. دقیقا بهش گفتم اگه درس نخونم درسا آسونن و اگه بخونم واقعا سختن! خب درکش سخته ولی من میفهممش به هرحال.
من یه پرفکشن
♦️دیر زمانی نیست که دریافته ام ؛ وقتی از کسی کینه ای به دل می گیرم، درحقیقت برده ی او می شوم؛
 
او افکارم را تحت کنترل خود می گیرد؛
اشتهایم را ازبین می برد؛
آرامش ذهن و نیات خوبم را می رباید و لذت کار کردن را از من می گیرد؛
 
اعتقاداتم را ازبین می برد و مانع از استجابت دعاهایم می گردد؛
او آزادی فکرم را می گیرد و هر کجا که می روم برایم مزاحمت ایجاد می کند؛
 
هیچ راهی برای فرار از او ندارم!!!.
 
تازمانی که بیدارم، بامن است و وقتی که خوابیده ام، وارد
صبح ساعت ده با هزار ضرب و زور بیدار شدم لشمو بردم کتابخونه
یکم خوندم یک اومدم ناهار خوردم دوباره برگشتم کتابخونه تا پنج
حوصله م سر رفته بود واسه عوض شدن حال و هوام گفتم برم یه خرده بگردم
پنج پریدم تو سرویس بی هدف یه جا همینجوری پیاده شدم تو راه دوتا سمبوسه خریدم با خودم بیارم خوابگاه
از نزدیک باغ کتابم رد شدم خواستم سر خرو کج کنم و برم توش بعد به خودم یاداوری کردم پول مول نداری بدبخ این شد که بیخیالش شدم و رفتم یه بستنی توت فرنگی خریدم و سوار ا
باید یک کاغذ آچهار به خودم الصاق کنم و روش بنویسم بدهکار!
این ایده رو میتونم با یک طراحی خفن روی یک تیشرت هم پیاده کنم ولی خب طبق قانون "کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره" نمیتونم این ایده رو اینجوری عملی کنم. حتی پیاده سازی ایده اول هم مشکل به نظر میرسه.
در حالی که من دارم به شدت کار میکنم و در عین این همه تلاش باز دارم از فرط بدهکاری کپک میزنم، کسایی هستن که بدون هیچ تلاشی هر امکاناتی رو دارن و خیلی ساده به زندگی معمولی شون میپردازن و ازش لذت میبر
بازم یه خواب واضح دیدم ...
خواب دیدم چهارتا پسر بودیم تو یه ماشین افتاده بودیم دنبال یه ماشین دیگه، ازمون دزدی کرده بود 
تعقیب و گریز کردیم، ماشینه رفته تو یه بن بست وایساد
گفتیم خب دیگه الان حسابی لت و پارش میکنیم اقا دزده رو 
اومد بیرون، یه پسر نوجوون و دوست دخترش بودن که بار و بندیل سفر رو بسته بودن که برن خارج 
دو تا اسلحه دست پسره بود که همون اول دوتا شلیک کرد که ثابت کنه اسباب بازی نیستن 
بعد من داشتم فرار می کردم... با آرامش خاصی گفت فرار ن
هرگز فکر نم ی‌کردم توی این سیاه‌ چاله بیفتم . تحت هیچ شرایطی فکرش رو نمی کردم . شاید برای همینه که حس نزدیکی باهاش ندارم . 
یه قدم به سمت جلو برداشتن اونم وقتی که حواست به هزار تا جا باشه خیلی خیلی سخته . اینکه خودت توی مرکزیت قرار بگیری و بعد سعی کنی آدم های محیطت رو کنترل کنی تا از مجموع برایند حرکت های اون ها آینده ات رو بسازی . با هر کسی به زبون خودش حرف بزنی و سعی کنی یه طوری فکر کنی که اون ها فکر میکنن و در اکثر مواقع هم توسط اونا درک نشی ... عص
فرار عمر از جنگ احد و عتاب و هجوم شدید امیر المومنین علیه السلام بر فراریان از جنگ
علی بن ابراهیم قمی قدس الله روحه الشریف عالم و مفسر بزرگ شیعه می‌نویسد:
وروی عن ابی واثلة شقیق بن سلمة قال كنت اماشى عمر بن الخطّاب اذ سمعت منه همهمة، فقلت له مه، ماذا یا عمر؟ قال ویحك أما ترى الهزیر القضم ابن القضم، والضارب بالبهم، الشدید علی من طغى وبغى، بالسیفین والرایة، فالتفت فاذا هو علی بن ابی طالب، فقلت له یاهذا هو علی بن ابی طالب، فقال ادن منی احدثك عن
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش
 
هو سمیع
.
#قسمت_چهل و نهم
.
-خوش گذرونی بسه
یه روز یکی گفت می خواد بیاد روستا اما تو ویلچر کسی نیست تا اونجا هلش بده
نگاهش کردم اما انگار هیچ چیزی نشنیدم
-گویا مجبورم به روش سجاد ببرمتون
یا بلند می شید بریم یا به زور ببریم
-نمی تونی به زور من رو ببری
- خواهیم دید
ادامه مطلب
دومین ماه رمضان من در هلند از نیمه گذشته و من شکرگزار خدام. من نمیتونم روزه‌های ۱۹-۲۰ ساعته بگیرم و به همین خاطر با ساعات شرعی مکه روزه می‌گیرم. واقعیت اینه که این ماکزیمم حد توانمه و امیدوارم که خدا همین رو که ازم برمیاد بپذیره ازم.  خیلی خیلی عجیبه حس اینکه وقتی آسمون روشنه و هنوز خورشید تو آسمونه آدم افطار کنه! ولی دیگه به این هم عادت کردیم. فکر کنم حداقل تا یکی دو سال آینده مجبورم به همین سیستم پایبند بمونم تا روزها کوتاه‌تر بشن. مسئله‌ی
سلام.امروز دومین صبحی بود که نبودی. هوا خیلی گرم شده. من همچنان چشم و سَرم درد می‌کند و بعد از رفتنت بیشتر سرم را توی گوشی فرو می‌کنم. علاوه بر سر، پهلو، لگن و ساق پایم که طی حضور 3 روزه‌ات به در، کابینت و تخت کوبیده شدند، دیشب سرشانه‌ام به تیزی اُپن خورد. البته این بار تو نبودی که آدرس داروخانه را بپرسی تا اصرار کنی که برایم پماد بخری. لذا دست خیسم را روی محلی که درد می‌کرد گذاشتم و دادم بیشتر رفت به آسمان. فهمیدم که زخم شده و تا زمان خوب شدن
1. امروز صبح با کلی نشاط و شور و شادابی رفتم به مدیرمون برا اوللللین بار سلام کردم (اونم چون زل زده بود بهم) . بعد یه نگاه عمیقی به ابروهام کرد و گفت سلام عزیززززممممم. 
این عزیزم خیلی معنا ها داشت. یکیش اینکه مثلا عزیزم دیگه از این گوجه ها نخور :))) یا مثلا منظورش این بوده که خیلی ایکبیری ای عزیزم. به هرحال من دیگه به کسی سلام نمی کنم -____- 
2. فردا با نیلی اینا میریم بیرون و در "چی بپوشم" ترین حالت ممکنم :| چی بپوشم؟ 
3. خوش ب حال این دخترا که با موهای کو
برای بچه ی اول معمولا بیشتر مراقبت می کنن . تا صداش در میاد می دُوَن ببینن چی می خواد . تا یه کاریش میشه کل خانواده که هیچ کلِ قوم بسیج میشه تا درمانش کنه . اما بچه ی دوم طفلکی از این چیزا محرومه . نه گریه ش خیلی خریدار داره ( مخصوصا وقتی باباش مشغولِ امیرِ خطیرِ بازی با داداشی هست ) نه وقتی یه مریضی می گیره ما به دست و پا زدن می افتیم ( تلاش خودمونو می کنیم اما نه به اندازه وقتی محمد حسین مریض می شد )
حالا سوال من از شما اینه : چه کسی این وسط مظلوم واقع
برای من انگار قسمتی از انسانی ـت موقع تولد درست بارگزاری نشده یا شاید اینکه یه ضربه به سرم خورده و اون وقتی ک باید اون قسمت از اطلاعات درست پردازش نمی شه. نمی گم ک آزارم می ده، در واقع. مسئله همینه. شکست خوردن عادیه، افسرده شدن عادیه. خیانت دیدن عادیه، حتا خیانت کردنم عادیه. اینکه معشوقـت ازت سرد شه. عادیه. اینکه کیر هیشکی نباشی هم عادیه. چیزی ک عادی نیست نوع واکنش به این سبک از اتفاقاته. واکنشی ک من دارم، چیزی شبیه به اینه ک گور بابات. خطاب به مث
برای من انگار قسمتی از انسانی ـت موقع تولد درست بارگزاری نشده یا شاید اینکه یه ضربه به سرم خورده و اون وقتی ک باید اون قسمت از اطلاعات درست پردازش نمی شه. نمی گم ک آزارم می ده، در واقع. مسئله همینه. شکست خوردن عادیه، افسرده شدن عادیه. خیانت دیدن عادیه، حتا خیانت کردنم عادیه. اینکه معشوقـت ازت سرد شه. عادیه. اینکه کیر هیشکی نباشی هم عادیه. چیزی ک عادی نیست نوع واکنش به این سبک از اتفاقاته. واکنشی ک من دارم، چیزی شبیه به اینه ک گور بابات. خطاب به مث
امروز در حسرت فرصت های از دست رفته ی قبل هستم فرصت هایی که برای مطالعه ی بیشتر بیشتر و خیلی بیشتر داشتم، وقت و زمان و فرصت هایی که برای بدست اوردن مهارت های بیشتر و بهتر از دست دادم.
فرصت هایی که داشتم برای اشتباه کردن و نکردم، اشتباه نکردم. و الان امروز باید کارهایی رو انجام بدم برای درآمد که هیچ علاقه ای به اون ها ندارم
باید وقتهام رو برای جاها و کسانی بگذارم که دوسشون ندارم و یا علاقه ای با بودن با اونها ندارم .
قبلا میتونستم با تلاش و انجام د
سلام به همه ی دوستان
خب من بدقول نیستم دیگه گفتم میام مینویسم و اومدم زمان که نداده بودم.راستش دیگه این روزا وقت بسیار محدود شده و من مجبورم به کارای واجبتر از جمله خرید با دور تند جهیزیه برسم
حتما در جریان تکون خوردن دنیا و قیمتا و اینا که هستید.بیا یه عمر میگفتیم چرا ازدواج نمیکنیم حالا که کردیم صاف همون موقع شانس ما گرونی شد.خدایا ندادی ندادی حالا که دادی اینطوری؟؟؟ ولی ناشکر نیستم چون خدا رو شکر از ازدواجم راضیم ولی الان با بی برنامه گی و
 
 
مثل همیشه دقیقه نود! 
الان که اینو مینویسم اطرافم پر از لباسه و تازه کتابامو جمع کردم و عازم سفرم!!
یه لیست از لوازم آشپزخونه و موادغذایی و... هم کنارمه که باید تا فردا جمع و‌جورش کنم  
..............................
 
بالاخره موفق شدن !!!
بالاخره به نقطه ای رسیدم که نمیتونم فرار کنم 
هیچ بهونه ای برای نرفتن ندارم 
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من برخلاف شعارهام از استقلال میترسم 
الان با این اوضاع مجبورم همه مسئولیت خودم رو به عهده بگیرم و مستقل ز
ژوزی تو را گذاشته‌ام آن‌ گوشه‌ی امنی که می‌دانم قرار نیست خطری تهدیدت کند. همان‌جایی که یادها و خاطرات تکرار نشونده و شکننده‌ام را می‌گذارم. تو را کمی دم دست‌تر قرار داده‌ام برای روزهایی که نیاز به سر بر شانه‌ات نهادن دارم بی‌آنکه مجبورم باشم تمام گذشته را زیر و رو کنم. 
آری من هم هزار بار از خودم پرسیده‌ام که نگاه داشتن چیزهایی که قرار نیست هیچ وقت به آن‌ها حتی گوشه چشمی هم بیاندازم چه فایده‌ای دارد اما مگر می‌شود تمام گذشته را ناگ
خلاقیت در انتخاب کلمات، قدری وقت لازم دارد، حداقل برای عموم افراد این‌طور است، ولی گاهی لازم است که آدم این وقت را بگذارد. این‌کار می‌تواند حس و حال خوبی را که قرار است بیان شود، عمیق‌تر و ماندگارتر هم بکند. مثلاً فکر کنید که من برای این‌که بخواهم به شما بگویم حالم خوب است، و نخواسته باشم از عبارات کلیشه‌ای و شکلک‌ها استفاده کنم، مجبورم با دقت بیش‌تری حال خودم را تماشا کنم تا بتوانم توصیف بهتری ازش ارائه دهم، توصیفی که باورپذیر باشد و م
به‌طور واقعاً بی‌سابقه‌ای خوابم بهم ریخته‌ است. روزها شدیداً خواب‌آلودم و جز تلگرام چک کردن و غذا خوردن حال انجام کار دیگری را ندارم. کل این هفته‌ همینطور در خواب بودم و نمی‌توانستم درس بخوانم یا کارهای نشریه را پیگیری کنم و به همین دو دلیل هم نگرانی امانم نمی‌داد و هنوز هم نمی‌دهد. شب هم مثل حالا حس می‌کنم خواب‌آلود نیستم ولی مجبورم بخوابم.
من همیشه آدم خوش‌خوابی بوده‌ام. از آنهایی که دکتر هلاکویی می‌گوید بچه‌های خوب‌اند و خوب می
سلام . از اونجایی که راه ارتباطی(وبلاگ) برای پاسخ به شما وجود نداره من مجبورم اینجا به شما جواب بدم . و عذرخواهی من بابت پاسخ دیرهنگام رو پذیرا باشید .
از اینکه اینقدر به من و بلاگم لطف دارین ممنونم :)) من واقعا خوشحال میشم وقتی کسی وقت میذاره و به پست های من واکنش نشون میده و نظرش رو بیان میکنه . همونطور که قبلتر ها گفته بودم اینجا نظر دادن اجباری نیست ولی خوشحال میشم اگر کسی نظرش رو بیان کنه و قطعا با روی باز میپذیرم. و درمورد وبلاگ نویسی به نظرم
تمام دیشب به زندگی در طبیعت، دور از آدم‌ها و تکنولوژی فکر می‌کردم و تصورش قلبم را پر از آرامش کرد.برای من درونگرا هیچ‌چیزی لذت‌بخش‌تر از غار شخصی خودم و سکوت محض نیست. بارها خیال کردم به جایی خلوت با تراکم کمی از آدم‌ها سفر می‌کنم و زندگی می‌کنم و کیف می‌کنم. بارها تصورش کردم اما فقط تصور ماند. همیشه در پس این خیال ترس همراه بود.جامعه ما تنهایی را نشانه افسردگی می‌داند. ما آدم‌های تنها را دیوانه و بی‌خیال و بی‌مسئولیت تصور می‌کنیم و ا
.
روزگاری که برای خوشبین بودن باید یه پوستِ کلفت داشت و اعصابِ فولادین ،که نیست در وجودم ،پس با این بدبینی که دست دورِ گلوم انداخته تو شهر راه میرم .
از اینکه آدمایی رو "بزرگتر" باید ببینیم که هیچ بزرگی ِ انسانی ای یا سلامت عقلانیت درونشون نمیشه پیدا کرد ،
از اینکه یه هدف دارم درونِ قلبم  که مجبورم برای ِ رسیدن به خودِ  لعنتی اش ،همه ی اینا رو تحمل کنم .
.
.
.
یه ورِ خیلی خوشبین ولی در حالِ خوابِ وجودمم میگه :
تو شانس اینو داری که درس بخونی و صبح بید

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها